چهار سال و نیم
۹۶/۸/۱۱ پنج شنبه.سلام دختر قشنگم جون منی نمیدونی از دیشب تا حالا چی کشیدم بخاطر این حال مریضت،دیروز مامان کار داشت واسه همین سپردمت به بابا و سه ساعتی رو با بابا بودی و بعد اومدین دنبال من تو ماشین بودیم که گفتی مامان سردمه...تا رسیدیم خونه چسبیده بودی به من که دیدم داری میلرزی و چشمات داره بسته میشه منم زود لباسات و عوض کردم و پیچوندمت لای پتو و بلافاصله برات از دمنوش گرفته تا شیر و چای و هر نوشیدنی گرمی که به ذهنم میرسید درست کردم و با کلی قربون صدقه به خوردت دادم.هر چقدر گفتم بریم دکتر گفتی مامان خسته ام بذار بخوابم منم که دیدم حال نداری و همش تو چرت و خوابی دیگه چیزی نگفتم ولی تا صبح تب داشتی دست و پاهات سرد بود ولی سرت داغ بو...
نویسنده :
فرشته
21:13